Wednesday, May 31, 2006

دراین غروب زلال مست

دکترزری اصفهانی

وقتی که میشود
با خوشه های یاس سخن گفت
ودرمیان برگ های بید
آواز خواند
ودست
درگرد ن ستاره ناهید
دردورهای آسمان غروبی چنین زلال و دلانگیز و مست
رقصید
وقتی که میشود
با رودخانه ها ی نیالوده حرف زد
با قطره های باران
ازاشک و رنج خویش سخن گفت
با عطر این همه نرگس
و شاخه های درهم این کاج های عطر آلود
تا دیروقت شب
بیدارماند
وراز های تلخ دل خویش را
تنها به ماه گفت

وبا قامت کشیده افراها
که قطره قطره اشک های سبز خویش را
درهمزبانی تنهایی تو
روی گونه های مخملی خیس خویش می ریزند

قلب من از تمام مخاطب هایش
خالیست

تنها به آسمان پناه می برم
به آن ستاره ها که درآن اوجها هنوز
رنگین تراز چراغ های کوچک این کوچه های فرتوت اند
رنگین تر از تمام شمع های مقبره های گذشتگان
وبی غرور تر حتی
از شعله اجاق کوچک متروکی
درراه کوچ نشینان
که آرام و بیصدا
بی آنکه محو پرتو رقصان و پر تلالو خود گردند
تنها و بی غرور
دراوجها و درسکوت درخشان اند


تاریک میشوم
همراه این غروب
تا شب دوباره با همه رازهای تیره خود
درمن بگسترد
و مرا با بال های سرد و سیاهش
تا اوج بی نیازی این ابرهای تار
و پربار
بالا برد
قلب من از تمام فلسفه ها یش خالی است
و دیریست
همچون پرنده بی آرامی
از میله های سر د قفس های حرفها و قصه ها و عدد ها
گریخته است


و اینک
دراین غروب زلال مست
وقتی که میشود
با یاس ها سخن گفت
و درمیان برگ های بید
آواز خواند
قلب من از تمام مخاطب هایش
خالی است
و باز
شاعرغمگینی است
که از زمین و میله های سرد قفس هایش
تنها به آسمان پناه می برد
و اندوهش را
دردامن بلند بید های فروتن می گرید
ورازهای تلخ دل خویش را
تنها به ماه میگوید
تنها به ماه و آن کبوتران کوچک آواره ای
که روی شانه های سربی شب میخوانند
وآوازهایشان
بی هیچ پژواکی

درزیر آسمانه های این شب قیرین
خاموش میشود

Monday, May 29, 2006

خطابه کوتاه شکل و محتوی!
اسماعیل وفا یغمائی

و اما ای رفقا!
نصحیتی کوچک از من به شما
که «اسم ‏»چندان مهم نیست
برویم سر «معنا!»
و«شکل» چندان مهم نیست
عنایت کنیم به«محتوا! »،
که در مملکت نازنیمان ایران
تا بسوزد دل و قلوه ی شاهان
از دوران پهلوی تا هخامنشیان
و از هخامنشیان تا پیشدادیان و کیان
تا بابا غوری شودچشمهای چپول شیطان
به یاری اختصاصی حضرت یزدان
و با اتکا به تمام انبیاء و اولیاء
از چین و ماچین گرفته تا ایالات متحده آمریکا!
طاغوت بی همه چیز را زبون کردیم
«استبداد سلطنتی» را سر نگون کردیم
و دوران سلطنت سر آمد!
و دور از جان شما و ما
چنان استبدادی بنام «جمهوری» و «اسلامی» برآمد
که روی کله همه چغندر درآمد!
و به قول رختشور محله مان ننه صغرا:
که نه از سیاست خبر دارد و نه از کیمیا و سیمیا
- پناه بر خود خدا!.
و گفتند که «»جاکشی«» در این جمهوری
به هر شکلی و هر جوری
ممنوع است از این پس دیگر
چه در شمال و چه در جنوب
و چه در باختر و چه در خاور
اما فرهنگستان لغتی پیدا کرد بس خوب
کلمه ای خوشگل و ناز و تمیز و مرغوب
ومستور و عفیف و دارای مقنعه و محجوب
و ناگهان نام مبارک جاکش شد «بانو آور!»
و باز هم به کوری چشمهای چپول شیطان
همه چیز روبراه شده از قبل هم بهتر
بنابر این ای رفقا!
نصیحتی کوچک از من به شما
که با یکدیگر نکنیم دعوا
و«اسم» چندان مهم نیست
برویم سر «معنا»...

29می 2006

Thursday, May 25, 2006

درکوچه های مه گرفته ماه درخشان پنهان است


درکوچه های مه گرفته ماه درخشان پنهان است
با یاد شهدای بزرگوار چهارم خرداد 1351 – محمد حنیف نژاد – سعید محسن – علی اصغر بدیع زادگان

دکتر زری اصفهانی

خم شد وقمقمه اش را
از آب تازه باران پر کرد
وز چشمه ای که زیر پایش
از عمق خاک می جوشید
نوشید
درکوله بارش
یک خوشه از طلای گندمزار
یک داس
سندان و یک تفنگ
ویک کتاب مقدس گذاشت

همراه با سرود مزرعه های سبز
و آواز چکش و سندان
و خاطرات رزم نیاکان
رهتوشه سفری دور را
برداشت

رو سوی قله های برفی سرکش می رفت

و میخواند :

درکوچه های مه گرفته ماه درخشان پنهان است
و کودکان گرسنه
برسفره های خالی گریان
و کشتزارهای خشک ، رها گشته
درانتظار قطره باران
و دستهای خسته دهقان
خالی زعطر نان

و کارگران
صف های منتظربه حاشیه میدان
درروزهای سخت زمستان

و
کارخانه ها
سردابه های رنج و خستگی و حرمان
و می اندیشید ،
آیا سزاست که انسان
در ذلت سکوت بیاساید
و تن به زیستنی این چنین پلید بیالاید ؟

و آنگاه
آواز خوان گذشت
درراه های صعب
و بی برگشت

****
وقتی که کولیان
از راه های دور گذشتند
گفتند :

درزیربوته های گل سرخ
مردی غنوده بود
بر سینه اش گل زخمی بود
و کوله بارش را
مردان بیشمار دگر می بردند
درراه های صعب
و میخواندند:
درکوچه های مه گرفته ماه درخشان پنهان است
.....

اینک هنوز هم
در دره های دورزیر بوته های گل سرخ
نقشی زیک ستاره و یک داس ویک تفنگ
سندان و آن کتاب مقدس برجاست
و باد درگوش برگ ها به زمزمه میخواند:
…..
و کودکان گرسنه
برسفره های خالی گریان

و کشتزارهای رها گشته
درانتظار قطره بارا ن
.....

اثير زميني


اثير زميني

به مناسبت 4 خرداد سالروز شهادت حنيف راهگشا و يارانش

ياران آفتاب
گل واژه هاي سحر
همه جاودان طلوع

هرگز گمان نبرده ام كه مرده ايد
چونان كه ابر به دريا
دريا به ابر
شما از اوج آسمان شرف
بر دلهاي زميني باريده ايد
و بذري كه كاشتيد
اينك جنگلي رويان است

شما در رگان زندگي
جاري گشته ‌ايد
و در تپش قلبي كه در هر ظلام
فرياد هميشه بيدار است
نام بلندتان
بر ستيغ آفتاب آزادي نمايان

اي همه طلوع جاودان
عشق بي غروب
در آخرين دم
در آخرين وداع
عشق اثير آسماني را
بر قلب زندگان راه نشانديد
كه در روشني راه
رفتند و مي روند
از ديروز به امروز
از امروز به فردا
بگذار گمان برندكه مرده ايد!
آنان كه به گور مي روند
مي بينند كه شمايان
در هزاران
زنده ايد

م.مشيري( رهنورد)

Wednesday, May 24, 2006

دلم برای باغچه میسوزد -ازفروغ فرخزاد



دلم برای باغچه میسوزد -ازفروغ فرخزاد

کسی به فکر گلها نیست

کسی به فکرماهیها نیست
کسی نمیخواهد باور کند
که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار چیزی مجردست
که در انزوای باغچه پوسیده ست.
حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما در انتظار بارش یک ابر ناشناس خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالیست
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه میآید
حیاط خانه ی ما تنهاست .
پدر میگوید: " از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خودم را بردم
و کار خودم را کردم "
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه میخواند یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید: " لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر چه فرق میکند که باغچه باشد یا باچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست."
مادر تمام زندگیش سجاده ایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی میگردد
و فکر میکند
که باغچه را کفر یک گیاه آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا میخواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهیها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد .
برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازه های ماهیها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند شماره بر میدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را در انهدام باغچه میداند.
او مست میکند و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و ناامیدیش آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود .
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای ساده قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد
و گاهگاه خانواده ی ماهیها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد...
او خانه اش در آنسوی شهر است
او در میان خانه ی مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی میزاید
او هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد
او هر وقت که به دیدن ما میآید آبستن است.
حیاط خانه ی ما تنهاست حیاط خانه ی ما تنهاست
تمام روز از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل
خمپاره و مسلسل میکارند
همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان سرپوش میگذارند
و حوضهای کاشی بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی
ما کیفهای مدرسه شان را
از بمبهای کوچک پر کرده اند .
حیاط خانه ی ما گیج است.
من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر میکنم... و فکر میکنم... و فکر میکنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی میشود

یک، دو، سه...، هفت ماشه ی وحشی،

یک، دو، سه...، هفت ماشه ی وحشی، صدای تیر
شلیک هفت گربه ی ناشی به سمت شیر
شیری که مرد قصه ی من می شود و بعد
سر می خورد به سمت زمین؛ سرد، سربه زیر
یک لحظه گرگ و میش هوا سرخ می شود
از خون منتشر شده بر سینه ی اسیر...
***
شاعر نشست، خیره به مردی که مرده بود
در دل نهیب زد به خودش، نه! به روح شیر:
تاریخ رد پای تو را گم نمی کند
آسوده باش غیرت پنهان من! بمیر
***
هرچند شوق ساختنی از دوباره نیست
هرچند تازیانه زد این فصل ناگزیر
شاعر! به چشم های خودت اعتماد کن
انگشت های یخ زده را دست کم نگیر.
جواد کلیدری

Monday, May 22, 2006

من اعتراض مي كنم؛ اي داد، اي هوار!

غزلی از جواد کلیدری

من اعتراض مي كنم؛ اي داد، اي هوار
!دارد مرا كجاي جهان مي برد قطار؟
اين عنكبوت پير كه مي بافد اينچنين
بر دست و پاي خسته ي من تار روي تار
لطفاً كمي پرنده، كمي گل، كمي درخت
دارد به شكل مسخره اي مي رود بهار
من خسته ام، كلافه ام، اي كاش گريه اي...
نه! خنده اي، تبسم تلخي به روي دار
وقتي طناب دار مي افتد به گردنم
من با دهان باز بخندم به روزگار
سرباز تُف كند به زمين، غيرتي شود
با يك طپانچه قلب جوان مرا شكار...
تا من به خود بيايم گنجشك رفته است
پاشيده روي قافيه ام خون يك انار
***
آقا! پياده مي شوم، ديگر بريده ام
لطفاً كنار دشت بزرگي نگاه دار.

و بلاگ کلیدری

Sunday, May 21, 2006

قرار ما اين نبود

قرار ما اين نبود ...
امیرازتهران
همه ی راه ها بسته است
من از بالای نرده ها می پرم
خواب هم از چشمانم می پرد
ترس عجیبی به جانم خزیده
مثل ماری زهرآگین
و آستینم قلقلکم میدهد
نه این درست نیست
ورم دست هایم آستین را فراری می دهد
کبود شده ام
تا بیمارستان راهی نیست
اما همه جا بن بست است
وعبا پوشانی که تفنگ را به قلبم نشانه رفته اند
نمیدانم فحش هارا به ضرب باطوم قورت دهم
یا از خیر بیمارستان بگذرم
توی همین بن بست گیر کرده ام
وقلبم پشت همین چراغ قرمز
هم نوا با طپش های چراغ می طپد
هنوز یک شلیک دیگر مانده است تا بایستد
نگهبان بیمارستان هم عبا پوشیده است
وبرایم دست تکان می دهد
قاضی عبا پوش هم پوزخند زنان ریشش را می خاراند
وبه پرونده من ناخنک می زد .
زهر مار دردش کمتر از فحش بود
این یکی را تجربه نکرده بودم
وگرنه به این همه بن بست برحورد نمی کردم
قاضی اما می دانست و چیزی نگفت
باید می فهمیدم رمال است
و دروغ می بافد
چشمان هیزش
بی حیایی را پخش می کرد و عربی می خواند
حدیث بود یا آیه نفهمیدم
دست هایم با دستبند التماس دعا داشتند که شاید کمی شل شوند
اما دریغ ...
رئیس داد گستری هم خندید و گفت
چرا گول خوردی دختر جان ؟!!...
ومن با انگشت لرزانم قاضی را نشان دادم
که دندان های کرم خورده اش را
یکسره نشانم میداد.
نمیدانم فریاد میزدم یا در دلم می گریستم
اما بلند بلند گفتم :
آخر قرارما این نبود
این نبود
این نبود !!!...

Saturday, May 20, 2006

به بهانه سمبل زندانیان سیاسی انقلابی فیض مهدوی

به بهانه سمبل زندانیان سیاسی انقلابی فیض مهدوی


در گرگ و میش این غروب فسرده و دل تنگ
که هوا به دلها هم خاکسترپاشیده است
با تنی فرسوده ازپرسه درگردش شب
و تمنایی آویخته از فرط خستگی
در برابر خودم
در لرزش انعکاس نور در سبزی آب
بروی سنگفرش کنار دانوب مینشینم
میخوانم
زندگی را که چون رود جاریست
در بیداری مرغابیان موج
که با خورشید
خرامان درسرخی افق بال میگیرند
جشن عشق ورزی آب با سا حل را
در وزش نسیمی که دفتردلم را برگ میزند
به تماشا می نشینم
به آن لحظه
که لبان خشک گر گرفته ات
از آتش عصیان
در واپسین نفسها
درمصاف پر شکوه زندگی
با گلوله و طناب و شلاق
انسان را که نه
آنگونه انسانی را که باید
معنی کرد
وقتی که حتی
بیداران خواب رفته
با پاسداران شب
زمان را
در گذشت یک ساعت شماطه دار
تفسیر کردند
و تو
در اذان محراب هر مسجد محله
هر روزه تکرار میشوی

من ترا در سینه شیرین امید دیرینسا ل
خواهم کاشت.

شورش لرستانی ( مانی ) وین

Thursday, May 18, 2006

ديدارسحرگاهی- امیر از تهران



امیر از تهران
ديدارسحرگاهی
من مانده ام و نمايش حزن انگيز آفتاب و ماه
وچرخش فصول بی آنکه نگاهم را بچرخاند
اين دایره ی بسته زندگی را
کورسویی از هم میدرد
شعاع بی رنگ یک آرزو
حضوردر باغ گل های پرپر
که در بهار آزادی تاراج شدند
زیرا که عطرشان شقایقان طراوت بود
وطوفان بی رحم خود پسندی به تاراجشان برده است
من اين عشق بزرگ را به قلبم هديه داده ام
تاماندنم مانداب نگردد

ودررود جاری عمرم موجی بلند بگذرد
آمده از دریاها و ساحل های دور
سحر که بر توسن خيال
به تماشای صداقت آبشارها میروم
زير نگاهم
شط زندگی
می غرد و به دوردست ها میرود
مرا به تحیر می کشاند
تا عمق نفس کشيدن را

بفهمم

و نفس کشیدن ام تنها سرکشیدن مشتی گاز آلوده نباشد

و راز جاری تاریخ را درگردونه خورشید بیابم


من درسحرها به تماشای آینه ها میروم

که انعکاس روشنی از سایه های من و تست
انعکاس ایستاده خمیدگانی که یادگار( آدم ) اند
و تصویر هابیل
در جویبار خونین تاریخ
برقابیل فریاد میزند
درتقاص حق حیات خویش
مرا دريابيد ای آینه های شفاف
مرا دريابيد .

Sunday, May 14, 2006

چند شعر لطیف از مژگان عباسی



ای سایه سار خستگی خورشید
در روزگار قحط گل و لبخند
این ابر خیس و خسته و خاک آلود
دلگرم شانه های توست که می بارد!


از ارتفاع درختان سيب می آيم
!سلام محبوبم
اگر نباشی تو
من از بهشت خدا هم
فرار خواهم کرد........

به تو که غزال غزل را با من آشتی دادی...

مرا ببخش که اینقدر های و هو دارد!

شبیه آینه با خود بگو مگو دارد
از آسمان که همیشه بلا نمی بارد

دلش گرفته اگر بغض در گلو دارد

مرا به شیوه این شعر عاشقانه بخوان

زنی که خفته درون من آرزو دارد...
و زن قشنگ ترین اتفاق تاریخ است

از عهد آدم و حوا مرا بجو... دارد-

از این درخت می افتد میان دستانت

زن از بهشت، زن از سیب رنگ و بو دارد
زن درون من از تو سراغ می گیرد:

چرا همیشه تو اینقدر دوست... او دارد؟
***تو را همیشه همینقدر دوست خواهم داشت

مرا هميشه همينقدر... ها؟ بگو ...؟

برگرفته از وب لاگ مژگان بانو

Saturday, May 13, 2006

دلخونی اين شب های تار

دلخونی اين شب های تار!
به ياد ولی الله فيض مهدوی واين شب های بلند انتظار
امیرازتهران
آه ای مردگان بیدار
اشگ هایتان را سرازیر کنید
تنها اشگ هایتان
لقمه ها را خیس می توانند
تا از پله های شکسته ی وجدانتان به پایین خزند !!!
آه ای در بادگیر فراموشی چون خیک شده !!
انسانی به وسعت گیتی در انتظار دار بلند
به فریاد شما گوش بسته است
فرداست که بر سر دار عناد خنده کند
با نگهی به امواج خشم و خروش بی صدای شما
آه ای مردگان بیدار؛ اشگ هایتان وکیسه های انبان شده ی نانتان را
به نفس هایش بیامیزید
تا ثقل سرد؛ گریبان کامتان را نگیرد
ومزاج فرو بسته ی وجدان خوابتان
به سر نوشت پاره گی جیب های خالی تان بدل نگردد
ای مغلوبان چهار سوق نام ونان
در زیر بیرق اقتدار بربرها
این روح تسخیر ناشده ی شماست بر سر دار بلند
اینک آن اشگ هایتان .. اشگ هایتان ...اشگ هایتان

دکترزری اصفهانی - برخاک میریزد ستاره


برخاک میریزد گل یاس
.برخاک میریزد ستاره
این باد وحشی تا کجا میتازد امشب؟
میراند بردریای توفان مرد تنها
با قلب غمگین اش پر از رویای فردا
میخواند گر تاریک و خاموش است شبها
گرمیچکد بر تیرگی خون ستاره
ازتربتش خورشید میروید دوباره
از تربتش خورشید میروید دوباره

Friday, May 12, 2006

تا اطلاع ثانوی - دکترزری اصفهانی

تا اطلاع ثانوی
شعری برای ولی الله فیض مهدوی

تا اطلاع ثانوی اندوهم را بردوش میگیر م
و به میان ستاره ها میگریزم
تا اطلاع ثانوی
به شانه های مجروح و کوچک تو می اندیشم
که دربرابر همه پلیدیها سنگر گرفته است
تا اطلاع ثانوی
بی آنکه زندگی کنم به مرگ تو می اندیشم
تا اطلاع ثانوی



جمشید پیمان


آرامش و رسیدن

آن دم که پازن خسته
از بیم تیر و تیغه ی خورشید
در تنگنای دره و جنگل
درجست و جوی تست،
بر سینه ی عطش دشت
دامان آبی چشمان خویش را
گسترده می کنی .
قلب تپنده ی پازن
درخیسی نگاه نجیبت
آرام می شود .
دیگر چه بیم
از زخم تیر و تیغه ی خورشید .

Wednesday, May 10, 2006

آه ای خلایق

آه ای خلایق
شورش لرستانی( مانی ) وین
10 ماه می

آه ای خلایق
به کدامین سوی نظر کنم
از تلاطم این ابرهای وحشی
که خاربوته ای
برای تکیه پشت مجروهم
در سوزش این باد تفیده کویر ی
به من هدیه داده است.

آه ای خلایق
به کدامین دیار رو کنم
از سنگینی سایه ی عبث این ابر سیاه
که بر هستی سلولهای راحت خیالم چندیست
سنگینی کرده است.

آه ای زندگی
ای بید لرزان
ای آمال خفته و بر باد رفته
ای نسیم بر من گدشته
هم اکنون باور گلهای رهایی
در ذهن کنجکاو من
آتش به جا مانده ازخاکستر سوخته سالیان جهل را
در کنکاش یک صحنه از تاریخ به تماشا نشسته است
تاریخ سزشار است از تکرار
و اینگونه است که کسی قمار را در سیاست می آمیزد
شاید وقتی که این سطور بر صفحه روبروی من نقش میبندد
افسوس که در خیال تو آن برگ برنده است
حتی اگردر این مهلکه
در این بوران تاخت و تاز,
گرد و خاک سورتمه ستوران برادران
نمایشی باشد که پرده آخر آن در حال پایان است.

آه ای عاشقان
کدامین را در پیچ و خم خاطره
به میهمانی شعرم بخوانم تا گواهی باشد
به سالهایی دور که
من در رود کوچکی در نزدیکی روستای مزران در سرشیو کردستان
تمامی زنگاره های عفونت تاریخی اخلاق و مذهب را
به دست آب سپردم
و داغ زنجیرهای جهالت را
از مسیر خردگرایی کانت تا سوسیالیسم تخیلی و اومانیسم سارتر
به کوله پشتی زندگی سپردم.
من بر سر سفره عشق
با معشوقه دنیای کودکیم
زمانی به یک ازدواج ابدی تن در دادم
که متعفن ترین دیوانه های ارتجاء
از انبار زباله های تاریخ
شنیعترین آیه ها را
بر سرانسانی به نام زن نعره میزدند
من در شرایطی با معشوق همیشگیم بیعت کردم
که بعضی روشنفکران ما را هم شاید
در همین نزدیکی
پیچ گیسوانی
مدهوش کرده بود.

و آنگاه که زن عمو و خاله و زن همسایه
مرا به یاد
سرو های افتاده در چنگال دوزخیان
بوییدند
این تمامی سلولهای وجودمن بود
که پیوند با آزادی را
در جشن بزرگ آگاهی
زیر باران آرامش
تا شستشوی آخرین توهمهای خودپرستی
به همراه ماه تا سپیده رقصید.

چگونه میشود یک عاطقه را ترسیم کرد؟
چطور میتوان شرافت انسانی را به قلم نوشت؟
من تمامی واژه ها را به یاری میگیرم
من بند بند جملاتم را به هم میفشارم
آنرا فریاد می کنم
آه ای خلایق
من دراین وادی تبعید
در این بند کفر
در اینجا که درختها و رودها
تنها همنشینان خوب روزهای تنهاییست
هنو هم وفادار, با معشوق رویاهای کودکی ام, با آرمان دوره شبابم
با عروس آزادی
در حجله ای به فضای عشق
به نظاره
آخرین نفسهای خاموشی شعله ها ی هیمه ای نشسته ام
که چندیست
تن سوخته ام را
نشانه رقته است.

شورش لرستانی( مانی ) وین
10 ماه می












باز مي آئيم در باروت



باز مي آئيم در باروت
اسماعیل وفا یغمایی
باز مي آئيم
باز مي آئيم از ديروز، از امروز ، از فردا،
باز مي آئيم از اين جا و آن جا
چون هجوم مرگ ، چون توفان
با ز مي آئيم جلادان

باز مي آئيم،
باز مي آئيم چون امواج خون سرخ پرتوفان بيدار شهيدان
باز مي آئيم از خشم سترگ خلق ايران
باز مي آئيم.
باز مي آئيم،
باز مي آئيم از زندان و از زنجير
باز مي آئيم از ژرفاي دار و گور و تخت خونچكان دخمة تعزير،
باز مي آئيم چونان جنگلي از آذرخش و شير،
پاسداران!
شب پرستان!
باز مي آئيم چون شمشير
چون شمشير زهرآگين خشم خلق
تا اعماق خون تيره و تا ژرفنا ي استخوانهاتان!
باز مي آئيم
تا فروريزيم در اين ظلمت شبگير دريائي هراس انگيز از باروت
و برانگيزيم بر امواج آن توفاني از آتش
و برافرازيم رايات سترگ انقلاب خلق را سركش
باز مي آييم
باز مي آئيم در پولاد
باز مي آئيم در آتش
باز مي آئيم در شليك
باز مي آئيم در رگبار
باز مي آئيم
باز مي آئيم درباروت
باز مي آئيم در توفان
باز مي آئيم از هر كوچه و ميدان
باز مي آئيم جلادان
بازمي آييم