بردند او را
بردند او راگیسکشان
از پیش چشم من.
و کاری از دستم ساخته نبود.
دورهاش کردند،
تنگش گرفتند،
بیکلامی عاشقانه
و کاری از من ساخته نبود.
دیدمش جان دادنش را
و تن دادنش را
عریان و غمگین
هن و هنش را شنیدم
و ضجههاش را.
گیسش را بریدند
و باز رهاش نکردند
و کاری از من ساخته نبود.
این هرزهی معصوم که
شبانروز میپلکد
لای دست و پای ما
میهن من است،
میهن من
-که بیبیضهترین مرد زمینم
-و کاری از من ساخته نیست.
آسیه امینی
مجموعه شعرهی ...تو که رفتهای
چاپ اول 1382انتشارات آهنگ دیگر
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home