Sunday, May 21, 2006

قرار ما اين نبود

قرار ما اين نبود ...
امیرازتهران
همه ی راه ها بسته است
من از بالای نرده ها می پرم
خواب هم از چشمانم می پرد
ترس عجیبی به جانم خزیده
مثل ماری زهرآگین
و آستینم قلقلکم میدهد
نه این درست نیست
ورم دست هایم آستین را فراری می دهد
کبود شده ام
تا بیمارستان راهی نیست
اما همه جا بن بست است
وعبا پوشانی که تفنگ را به قلبم نشانه رفته اند
نمیدانم فحش هارا به ضرب باطوم قورت دهم
یا از خیر بیمارستان بگذرم
توی همین بن بست گیر کرده ام
وقلبم پشت همین چراغ قرمز
هم نوا با طپش های چراغ می طپد
هنوز یک شلیک دیگر مانده است تا بایستد
نگهبان بیمارستان هم عبا پوشیده است
وبرایم دست تکان می دهد
قاضی عبا پوش هم پوزخند زنان ریشش را می خاراند
وبه پرونده من ناخنک می زد .
زهر مار دردش کمتر از فحش بود
این یکی را تجربه نکرده بودم
وگرنه به این همه بن بست برحورد نمی کردم
قاضی اما می دانست و چیزی نگفت
باید می فهمیدم رمال است
و دروغ می بافد
چشمان هیزش
بی حیایی را پخش می کرد و عربی می خواند
حدیث بود یا آیه نفهمیدم
دست هایم با دستبند التماس دعا داشتند که شاید کمی شل شوند
اما دریغ ...
رئیس داد گستری هم خندید و گفت
چرا گول خوردی دختر جان ؟!!...
ومن با انگشت لرزانم قاضی را نشان دادم
که دندان های کرم خورده اش را
یکسره نشانم میداد.
نمیدانم فریاد میزدم یا در دلم می گریستم
اما بلند بلند گفتم :
آخر قرارما این نبود
این نبود
این نبود !!!...

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home